دیوان عاشقانهای به نام مادر شهید/ یک عمر مجاهدت فرهنگی و صبر در قابهای یادگاری خانه مادر شهید «سید میرزا نادری»
به گزارش ستاد ارتباطات رسانه ای (فهما) از خراسان شمالی؛ میهمان بودیم؛ خیابان مهر، مهر 6، پلاک 42، واحد 6، این اعداد زوج نزدیک به هم، یعنی خانه ای با آغوش ِسال ها صبوری ِ مادر و پسری قهرمان که یک دیوان پر از ابیات عاشقانه و حماسی را به رنگ ِ صمیمت و دغدغه سال ها جهاد فرهنگی، متصل می کرد.
قدردان بود و مهمان نواز با لحن ِ متفاوتی که تنها مختص ِ آدم های مخلص و ماندگار است، آمد و در قاب یادگاری فهما نشست؛ محسن آقا، برادر شهید، برای ما چای آورد و مادر که تنها زندگی می کرد، حرف هایش را با این جمله شروع کرد: من اینجا تنها نیستم، اینجا با پسر شهیدم زندگی می کنم، با یاد و خاطره و عکس هایش.
چند کلمه بغض می کرد و با جمله های فرو نریختنی، دوباره از پسرش گفت: میرزا، اولین فرزندم بود، روز عاشورا به دنیا آمد، همیشه کنارم بود حتی بعد از شهادت، یک بار که مریض احوال بودم و برای درمان همراه پسر و دخترم در بیمارستان بستری شدم، خواب بودم و صداهایی بیدارم کرد، خیال کردم محسن، پسرم یا فاطمه، دخترم هستند، اما دیدم میرزا دستم را گرفته و کنار تختم نشسته، گفت منم مادر، میرزا، استراحت کن، من کنارت هستم، آرام خوابیدم و بعد که چشم باز کردم، ندیدمش.
آنها از روستای "کاستان" مهاجرت کرده بودند، به روستای "قلعه خان" از توابع شهرستان مانه و سملقان، تا بچه ها درس بخوانند، همسرش کارگر بود و وضع مالی خوبی نداشتند، آنجا مدرسه می رفتند، گاهی هم بچه های روستا بدقلقی می کردند و نقشه دعوا می کشیدند -اینجا را هم با شوخ طبعی و مزاح گفت- که یکبار هم شهید را کتک زدند و البته بعدش حساب پس دادند.
او اینطور ادامه داد: همیشه شهید، از مدافع اسلام بودن و تکلیف می گفت، حتی یکبار در یکی از روضه های ایام محرم به مردم گفت همه باید برویم به جبهه های جنگ و دفاع کنیم، اینجا نشستن و اشک ریختن که حرکت برای امام حسین علیه السلام نیست، مگر نمی بینید، جنگ است و باید از مرزها دفاع کرد؟! بعد هم با همه نگرانی های من و گاهی ممانعت ها رفت، عضو نیروهای سپاه شد و "نمی خواهد بروی" های من به "کی برمی گردی" ها مبدل شد، من می دانستم شهید می شود و در عملیات خیبر شهید شد سال 1362، به شوهر خواهرم که همان وقت زخمی شده بود و بعد از چند روز بی خبری از جبهه برگشت، گفتم می دانم میرزا شهید شده و آنها هی می گفتند نه! نگران نباش، چند روز بعد خبر شهادتش آمد و آخرین دیدار ما در بغل گرفتن پیکرش شد.
«زینب نادری»، مادر سالخورده ای که با همه سختیِ ایستادن و قدم برداشتنش، دست به دست خودش می داد و می ایستاد و همچنان راهنما بود، اتاق پسرش را نشان ما داد؛ اتاقی که بوی سنگر و تسبیح و زیارت می داد و بیشتر شبیه یک حاجتکده بود و می گفت خیلی از جوان ها می آیند و با شهید درد دل می کنند و می گویند ما از شهید حاجت گرفتیم.
یک اتاق سبز، با آینه و شمعدان و انگشترهای نشان عقد و نقشه های قشنگ مادرانه، یک عمر مادری و جهاد و سنگر و تصاویری از سالها شهامت ِشهدا و پدری حاج قاسم، عطر ناب شهید لا به لای "نپرس کی می آیی" آخرین نامه شهید به مادر، جمع شده بود و روی توضیحات آن زن می چرخید، هر کدام داستانی شیرین از فرزند شهید و خانواده ای شهید پرور، و عکس های حسن آقا، شوهر خواهر شهیدش و بچگی خواهرزاده هایی که زندگی فرصت چشیدن طعم پدر داشتن را به آنها نداد.
او، خود، سال ها یکی از خادمین پرتلاش اقامه نماز جمعه بجنورد بود و در حرم امامزاده عباس بن موسی بن جعفر علیه السلام بجنورد خدمت کرد و هم اکنون با همراهی دو پسر و یک دختر دیگرش، مسئول گروه جهادی و خدمت رسان شهید نادری است، و ادامه راه شهدا و تکریم شهدا را کم از شهادت نمیدانست؛ این جمله را به ما گفت و بدرقه مان کرد.
شهید سید میرزا نادری، یکم فروردین 1344، در روستا کاستان به دنیا آمد.پدرش سید حسین نام داشت و کارگر بود وی و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در نهایت در ششم اسفند 1362، با سمت معاون فرمانده دسته در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه شهید شد.
پایان/