ماجرای تاسیس مسجد مقدس جمکران در هفدهم ماه رمضان
ماجرای تاسیس مسجد مقدس جمکران در هفدهم ماه رمضان

ماجرای تاسیس مسجد مقدس جمکران در هفدهم ماه رمضان

مردم را بگو تا به اين موضع رغبت كنند و عزيز بدارند و چهار ركعت نماز در اين جا بگذارند: دو ركعت تحيّت مسجد، در هر ركعتي، يك بار «سورة حمد» و هفت بار سورة «قل هو الله احد» (بخوانند) و تسبيح ركوع و سجود را، هفت بار بگويند.
شناسه خبر : 1167492 تاریخ انتشار : ۳۰ فروردين ۱۴۰۱ زمان انتشار : ۱۱:۵۳

به گزارش خبرنگار گروه غدیر و مهدویت خبرگزاری شبستان، به مناسبت فرا رسیدن 17 رمضان المبارک، سالروز تاسیس مسجد مقدس جمکران به فرمان امام زمان(عج) مروری داریم بر تاریخچه این مسجد مقدس که پناه و میعاد منتظران و مهدی‌باوران است.

 

تاریخچه مسجد مقدس جمکران

آن چه مسلم است، آنکه اين مسجد، بيش از يك هزار سال پيش به فرمان حضرت بقية الله، ارواحنا فداه، در بيدارى، نه در خواب تأسيس گرديد و در طول قرون و اعصار، پناهگاه شيعيان و پايگاه منتظران و تجلّیگاه حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) بوده است.

 

علامه بزرگوار، ميرزا حسين نورى، (متوفاى 1320 هجري) در كتاب ارزشمند «نجم الثاقب» كه به فرمان ميرزاى بزرگ، آن را تأليف كرد و ميرزاى شيرازى، در تقريظ خود، از آن ستايش فراوان كرد و نوشت: «براى تصحيح عقيده خود، به اين كتاب مراجعه كنند تا از لمعانِ انوار هدايتش، به سر منزل يقين و ايمان برسند»، تاريخچه تأسيس مسجد مقدس جمكران را به شرح زير آورده است:

 

شيخ فاضل، حسن بن محمد بن حسن قمي، معاصر شيخ صدوق، در كتاب تاريخ قم از كتاب مونس الحزين في معرفة الحق و اليقين ـ از تأليفات شيخ صدوق ـ بناى مسجد جمكران را به اين عبارت نقل كرده است: شيخ عفيف صالح حسن بن مثله جمكراني می گويد: شب سه شنبه، هفدهم ماه مبارك رمضان 373 هجري، در سراى خود خفته بودم كه جماعتى به درِ سراى من آمدند. نصفى از شب گذشته بود. مرا بيدار كردند و گفتند: «برخيز و امر امام محمد مهدى صاحب الزمان، صلوات الله عليه را اجابت كن كه تو را می خواند».

حسن بن مثله مى گويد: «من، برخاستم و آماده شدم» چون به در سراى رسيدم، جماعتى از بزرگان را ديدم. سلام كردم. جواب دادند و خوش آمد گفتند و مرا به آن جايگاه كه اكنون مسجد (مقدس جمكران) است، آوردند.»

 

چون نيك نگاه كردم، ديدم تختى نهاده و فرشى نيكو بر آن تخت گسترده و بالش هاى نيكو نهاده و جوانى سى ساله، بر روى تخت، بر چهار بالش، تكيه كرده، پيرمردى در مقابل او نشسته، كتابى در دست گرفته، بر آن جوان مى خواند. بيش از شصت مرد كه برخى جامه سفيد و برخى جامه سبز بر تن داشتند، بر گرد او روى زمين نماز مى خواندند.

آن پير مرد كه حضرت خضر (علي نبينا و آله و عليه السلام) بود، مرا نشاند و حضرت امام(عليه السلام) مرا به اسم خواند و فرمود: «برو به حسن بن مسلم بگو: «تو، چند سال است كه اين زمين را عمارت می كنى و ما خراب می كنيم. پنج سال زراعت كردى و امسال ديگر باره شروع كردي، عمارت مي كني، رخصت نيست كه تو ديگر در اين زمين زراعت كني، بايد هر چه از اين زمين منفعت برده اي، برگرداني تا در اين موضع مسجد بنا كنند».

به حسن بن مسلم بگو: «اين جا، زمين شريفي است و حق تعالي اين زمين را از زمين هاي ديگر برگزيده و شريف كرده است، تو آن را گرفته به زمين خود ملحق كرده اي! خداوند، دو پسر جوان از تو گرفت و هنوز هم متنبّه نشده اي! اگراز اين كار بر حذر نشوي، نقمت خداوند، از ناحيه اي كه گمان نميب ري بر تو فرو مي ريزد».

 

حسن بن مثله عرض كرد: «سيّد و مولاي من! مرا در اين باره، نشاني لازم است؛ زيرا مردم سخن مرا بدون نشانه و دليل نمي پذيرند».

 

امام (عليه السلام) فرمود: «تو برو رسالت خود را انجام بده، ما در اين جا علامتي ميگذاريم كه گواه گفتار تو باشد. برو به نزد سيّد ابوالحسن، و بگو تا برخيزد و بيايد و آن مرد را بياورد و منفعت چند ساله را از او بگيرد و به ديگران دهد تا بناي مسجد بنهند، و باقي وجوه را از رهق  به ناحية اردهال كه ملك ما است، بياورد، و مسجد را تمام كند، و نصفِ رهق را بر اين مسجد وقف كرديم كه هر ساله وجوه آن را بياورند و صرف عمارت مسجد كنند.

مردم را بگو تا به اين موضع رغبت كنند و عزيز بدارند و چهار ركعت نماز در اين جا بگذارند: دو ركعت تحيّت مسجد، در هر ركعتي، يك بار «سورة حمد» و هفت بار سورة «قل هو الله احد» (بخوانند) و تسبيح ركوع و سجود را، هفت بار بگويند.

و دو ركعت نماز صاحب الزمان(عج) بگذارند، بر اين نسق كه در (هنگام خواندن سورة) حمد چون به «ايّاك نعبد و ايّاك نستعين» برسند، آن را صد بار بگويند، و بعد از آن، فاتحه را تا آخر بخوانند. ركعت دوم را نيز به همين طريق انجام دهند. تسبيح ركوع و سجود را نيز هفت بار بگويند. هنگامي كه نماز تمام شد، تهليل (يعني، لا إله الاّ الله)  بگويند و تسبيح فاطمة زهرا(عليها السلام) را بگويند. آن گاه سر بر سجده نهاده، صد بار صلوات بر پيغمبر(ص) و آلاش، صلوات الله عليهم، بفرستند».

و اين نقل، از لفظ مبارك امام (عليه السلام)  است كه فرمود: «فَمَنْ صلاّهما، فكأنّما صلّي في البيت العتيق؛ هر كس، اين دو ركعت (يا اين دو نماز) را بخواند، گويي در خانة كعبه آن را خوانده است».

 

حسن بن مثله مي گويد: «در دل خود گفتم كه تو اين جا را يك زمين عادي خيال مي كني، اين جا مسجد حضرت صاحب الزمان (عليه السلام)  است».

 

پس آن حضرت(عج) به من اشاره كردند كه برو!

 

چون مقداري راه پيمودم، بار ديگر مرا صدا كردند و فرمودند: «در گلّة جعفر كاشاني چوپان بُزي است، بايد آن بز را بخري. اگر مردم پولش را دادند، با پول آن خريداري كن، و گرنه پولش را خودت پرداخت كن. فردا شب آن بُز را بياور و در اين موضع ذبح كن. آن گاه روز چهارشنبه هجدهم ماه مبارك رمضان، گوشت آن بُز را بر بيماران و كساني كه مرض صعب العلاج دارند، انفاق كن كه حق تعالي همه را شفا دهد.

آن بُز، ابلق است. موهاي بسيار دارد. هفت نشان سفيد و سياه، هر يكي به اندازة يك درهم، در دو طرف آن است كه سه نشان در يك طرف و چهار نشان در طرف ديگر آن است».

 

آن گاه به راه افتادم. يك بار ديگر مرا فرا خواند و فرمود: «هفت روز يا هفتاد روز ما در اينجاييم.»

 

حسن بن مثله مي گويد: من، به خانه رفتم و همة شب را در انديشه بودم تا صبح طلوع كرد. نماز صبح خواندم و به نزد علي منذر رفتم و آن داستان را با او در ميان نهادم.

همراه علي منذر، به جايگاه ديشب رفتيم. پس او گفت: به خدا سوگند كه نشان و علامتي كه امام (عليه السلام)  فرموده بود، اين جا نهاده است و آن، اين كه حدود مسجد، با ميخ ها و زنجيرها مشخص شده است.

 

آن گاه به نزد سيّد ابوالحسن الرضا رفتيم. چون به سراي وي رسيديم غلامان و خادمان ايشان گفتند شما از جمكران هستيد؟ گفتيم: آري. پس گفتند: از اول بامداد، سيد ابوالحسن در انتظار شما است.

 

پس وارد شدم و سلام گفتم. جواب نيكو داد و بسيار احترام كرد و مرا در جاي نيكو نشانيد. پيش از آن كه من سخن بگويم، او سخن آغاز كرد و گفت: اي حسن بن مثله! من خوابيده بودم. شخصي در عالم رؤيا به من گفت: شخصي به نام حسن بن مثله، بامدادان از جمكران پيش تو خواهد آمد، آن چه بگويد اعتماد كن و گفتارش را تصديق كن كه سخن او، سخن ما است. هرگز، سخن او را ردّ نكن. از خواب بيدار شدم و تا اين ساعت در انتظار تو بودم.

 

حسن بن مثله، داستان را مشروحاً براي او نقل كرد. سيد ابوالحسن، دستور داد بر اسب ها زين نهادند. سوار شدند. به سوي دِه (جمكران) رهسپار گرديدند.

 

چون به نزديك دِه رسيدند، جعفر شبان را ديدند كه گله اش را در كنار راه به چرا آورده بود. حسن بن مثله، به ميان گله رفت آن بز كه از پشت سر گله من آمد، به سويش دويد. حسن بن مثله، آن بُز را گرفت و خواست پولش را پرداخت كند كه جعفر گفت: به خدا سوگند! تا به امروز، من اين بز را نديده بودم و هرگز در گلة من نبود، جز امروز كه در ميان گله، آن را ديدم و هرچند خواستم كه آن را بگيرم، ميسّر نشد.

 

پس آن بُز را به جايگاه آوردند و در آن جا سر بريدند. سيد ابوالحسن الرضا به آن محل معهود آمد و حسن بن مسلم را احضار كرد و منافع زمين را از او گرفت.آن گاه وجوه رهق را نيز از اهالي آن جا گرفتند و به ساختمان مسجد پرداختند و سقف مسجد را با چوب پوشانيدند. سيد ابوالحسن الرضا، زنجيرها و ميخ ها را به قم آورد و در خانة خود نگهداري كرد. هر بيماري صعب العلاجي كه خود را به اين زنجيرها مي ماليد، در حال، شفا مي يافت.

ابوالحسن الرضا وفات كرد و در محلة موسويان (خيابان آذر فعلي) مدفون شد، يكي از فرزنداناش بيمار گرديد. داخل اطاق شده سر صندوق را برداشت زنجيرها و ميخ ها را نيافت».

 

برگرفته از پایگاه مسجد مقدس جمکران

پایان پیام/ 9